کاش بدونی

نمی دانم تو می دانی دل من در هوای دیدنت بی تاب گردیده؟

سراپای وجودم در فراغت آب گردیده؟

نمی دانم تو می دانی زهجرت دیدگانم همچو دریایی زخون گشته؟

غم و دردم فزون گشته،

و از تب در میان بسترم چون شمع می سوزم

برای دیدن رویت دو چشم اشکبارم را به روی ماه می دوزم

و با او از غم و رنج درونم راز می گویم

نمی دانم تو می دانی که من اینک درون بستر خود سخت می گریم

و اکنون در فضای خاطرم پیچیده عطر جانفزای خاطرات تو

کنون با خاطرات عشق شیرینت چه زیبا عالمی دارم

ولی بی تو عزیز من چه جانفرسا غمی دارم

هنوز آوای تو در گوش جانم سخت می پیچد

نگاه آشنایت در نگاهم گرم می خندد

و می گرید دل دیوانه ام امشب

دل حسرت کشم با شادی و عیش وطرب بیگانه است امشب

و اکنون من درون بستر خود با غم هجران در آغوشم

و از دوری تو چون مرغی بی آشیان ، حیران و سرگردان

و بار اندوهی افتاده بر دوشم

کنون تنها تورا خواهم تورا...

زیرا تو دنیای خوش جاوید من هستی...

شکوفا غنچه امید من هستی...